میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

*سفید برفی*

*عشق ده ماهه ی من*

مبارک مبارک ماهگیت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ     ...
25 آبان 1392

*چه خبر از پرنسس آنیتا*

سلام به شازده خانمم آنیتا،این روزا یاد گرفتی سرسری کنی،وقتی سرسری میکنی خودتم ذوق میکنی و میخندی،فدای سرت شم،بهترو بیشتر از قبل دست دسی میکنی،همیشه هم قر تو کمرته قرطی هههه،از جلوی هر مغازه ای رد میشیم دستاتو تکون میدی نی نای میکنی،ازبس شیرینی همه تو بیرونم دوست دارن،کلمه ای که این روزا زیاد تکرار میکنی«دو» هستش،این کلمرو با یه لحن قشنگ و غلیظ میگی که ما خیلی ذوق میکنیم،وقتی میخوای عشوه بیای برامون یا از کاری ناراضی هستی میگی اههه،بازی جدیدی که خودت بازی میکنی دربازیه،البته خودم میگم دربازی،شما میری داخل اتاق درو باز وبسته میکنی،منم مواظبتم از بیرون،وقتی در باز میشه شما دلبرانه نگام میکنی و یه خنده ی قشنگ تحویلم میدی ومن همش قرب...
29 مهر 1392

*نه ماهگیت مبارک گل دخترم*

آنیتا جونم 9 ماهگیت مبارکککککککککککککککککککککککک   آنیتاجونم ازتغییراتت بگم  که الان خانمتر شدی،خوشگل تر شدی،بیشترازقبل میخندی،والان به بابایی هم بیشتر توجه میکنی و وابسته ای اگرچه آخرش میای میچسبی به خودم و ماما ماما میکنی،وقتی بابایی خوابه یا نیست همش میری اتاق دنبالش میگردی،اگه خواب باشه  سعی میکنی بیدارش کنی وقتی میبینیش یه ذوقی میکنی که نگو باباهم عاشقته و در روز هزار بار قربون صدقت میره،کلمات مفهوم زیاد به کارمیبری،ماما بابا،إ،اه،میگی وهنوز کلمات واضحت زیاد نشده،کلمه ای که خیلی بانمک میگی ل هستش،با همون کلمات نامفهموم دائما  با ما و بقیه  حرف میزنی،مثل همیشه از درو دیوارمیری بالا،خیلی قشن...
24 مهر 1392

*آنیتا لالا کرده*

  مثل یه گنجشک کوچیک آروم بخواب مهربونـــــم چشمـــــاتو روهم بذار من اینجا بیدار میمونــــــــم کابوس رو زندون میکنم ،خواب بد رو میسوزونـــم حــافظ خواب تو میشـیـــم من و خدای مهربونــــــم چشماتـــــو فردا میبینم خوب بخوابی آسمونــــــم                ...
16 مهر 1392

*آنیتا و دندوناش*

آنیتای من هشت ماه و  هیجده روزته و هفتمین دندونت درحال نیش زدنه،چهارتاش دراومده،پنج تا دندون بالا داری و دوتا پایین،وقتی میخندی مرواریدای سفیدت معلوم میشه،خوردنی تر میشی،هرچی میدم بخوری گاز میزنیش دلم آب میشه از خوشحالی،تخصصت ویفره میگیری دستت و ازیه گوشش شروع میکنی به خوردن  تا تمومش کنی،این روزا بی قراری بخاطر اینکه پشت سر هم داری دندون در میاری،دکتر گفته ژل نزنم برا لثت چون از طرف بهداشت تایید نشده،بجاش گفته دیفن هیدرامین یا استامینوفن بزنم به لثه ی شما تا آروم شی،مامی امیدواره زودتر دندونات در بیاد و شما راحت شی،عاشقتمممممممممم با اون دندونات                         &...
14 مهر 1392

*مادرانه*

دختر کوچکم!عروسکانت را زیاد در آغوش نگیر گاه گاهی خانه ی شنی که میسازی خودت خراب کن دخترم:گاهی با همبازی زیبایت قهر کن و زیاد به گریه های او اهمیت نده عادت کن،بیاموز برگهای گل گلدانت را زیاد لمس نکن خزان را تجربه نکرده ای، کمی بترس و بلندی ها را تجربه کن و پایین آمدن با سرسره را تجربه کن واز همه مهمتر الاکلنگ را چون زندگی شما را برای مرداب خود سریع بزرگ میکند*
14 مهر 1392

*الهی مریضیتو نبینم هیچوقت نفسمممم*

سلام شیرین ترازعسله مامی،الهی قربونت شم یه هفته مریض بودی،پای کوچمولوت سوخته بود،آقای دکتر گفت بخاطر دندون در آوردنت شکمت زیاد کارمیکنه و wc شما اسیدی شده وبه همین خاطر پای شما سوخته بود،اگه بدونی چی گذشت به من وبابایی،شما هربارکه جاتوخراب میکردی جیغ میزدی و گریه و پاتوجمع میکردی،از این حالتات میفهمیدیم که نی نی کوچولومون چقدر داره عذاب میکشه ،مامی گریش میگرفت و طاقت نداشتیم شماروتو اون حال ببینیم،سوختگی پات باوجود اینکه دائما درحال تعویض پوشکت بودیم بیشترمیشد اما بهتر نمیشد،پماد خارجی گرفتیم،دکتر رفتیم،اما پای شما اوف بود،تا اینکه یکی از دوستای بابا که همیشه لطف میکنه و تجربیاتشو به بابایی میگه پیشنهاد داد که شربت معده بزنیم تا پای شما خو...
14 مهر 1392

*تولد و سالگرد ازدواج اما اینبار با خاطره ی بد*

آنیتای مامان،سی و یک شهریور سالگرد ازدواج من وبابایی بود و اول مهر هم تولد مامی،متاسفانه این دو روز پای شما سوخته بود و اوج اذیت شدنات بود،الهی بمیرم ،اما فدای سرتتت اگه خیلی به ما بد گذشت،بابا سعید خیلی تلاش کرد منو خوشحال کنه،اول مهرو مرخصی گرفت که بریم یه گردش سه نفره و شام بیرون باشیم و بیرون کادوهامونوبدیم که نشد،اشکال نداره گلم،من برای بابایی یه شلوار جین خریدم به مناسبت سومین سالگرد ازدواجمون البته به سلیقه ی خودش و بابایی هم یه دسته گل بزرگ برام خرید و یه گوشواره به شکل یه گل کوچیک که طلا سفید بود،کیک هم گرفت و پیشنهاد داد بریم با مامانی اینا یه جشن کوچولو بگیریم که متاسفانه رفتیم اونجا مامانی مریض بود و با خاله و دایی رفته بود ...
14 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد