میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

*سفید برفی*

جشن تولد کفشدوزکی

1392/10/25 19:36
نویسنده : mami mahnaz
317 بازدید
اشتراک گذاری

 niniweblog.com   یه سلام مخصوص به یه دختر خوشگل به اسم آنیتاniniweblog.com

  روزها گذشت،تلخ و شیرین باتو ومن پشت نگاه قشنگت و شیرینیه وجودت گذر زمان رو از یاد بردم و حالا تو یک دختر ١ ساله ای و من مادر یک دختر ١ ساله و این حس واقعا شیرینه،خدا رو هزار مرتبه شکر که گل زیبای من شدی،تولدت مبارک عروسکم niniweblog.comniniweblog.com

 

عزیزم اول میخواستم برات تولد بگیرم اما بنا به دلایلی منصرف شدم،چون میترسیدم تو دلم بمونه که چرا تولد یک سالگی رو نگرفتم و بقیه منتظر تولدت بودن و ذوق داشتن تصمیم گرفتم تولدتو بگیرم،اما با چند روز تاخییر چون تولدت یکشنبه بود و خاله ها و عمه سر کار بودن و مهدیه هم مدرسه بنابراین 5شنبه جشن برات گرفتم،یه جشن خودمونی با حضور عمه ها و خاله هات و مامان بزرگا،که واقعا خوش گذشتniniweblog.com،چون وقت نداشتم برای سفارش تم و خرید لباس مخصوص تم و...خودم دست به کار شدم و تمت رو درست کردمniniweblog.comیه تم کفشدوزکی،مثل تمای آماده نبود اما با عشق و کلی ذوق برات درست کردم م و سه شب نخوابیدم وسعی کردم همه چیز رنگش ست باشه،ناخنای کوچولوتم که الهی قربونشون بشم لاک قرمز زدم و روش خال خالای قرمزniniweblog.com،خلاصه کلی کار بود و شما هم اصلا همکاری نکردی و خیلی اذیت کردی و شبا که میخواستم به کارام برسم شما هم بیدارمیموندی و نمیخوابیدی،سرما خورده هم بودی اما روز تولد خیلی خانم بودیniniweblog.comو کلی با بچه ها بازی کردی،خاله ها و عمه ها...هم کلی دورت گشتن و هرکدوم یه کارتو انجام میداد،یکی تعویض لباس و پوشک یکی به خوابت میرسید ومنم باهات میرقصیدمniniweblog.comو از اونجایی که شما همیشه پایه ی رقصی کلی کیف کردیم همه،برای گیفت به بچه ها مداد نوکی دادم و بچه ها انقدر ذوق کردن که نگو،آرین مدادشو گم کرده بود و موقع رفتن مثل ابر بهار گریه میکرد،الهی بمیرم تا رفتن پیدا شد،خلاصه همه چیز خوب بر گذار شد و راضی بودم و همه خوششون اومد از تم و تولد،کلی رقصیدیم و شادی کردیمniniweblog.com که یک ساله شدی عزیزم،بازم تولدت مبارککککککککک نانازمniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

                                                                                                    

راستی واکسنتم یک روز بعد از تولدت زدم ،موقعی که واکسن زدن به دستت جیغ کشیدی و گریه کردیniniweblog.comکه اونم طبیعیه چون سوزن زدن دستت و دردت اومد،من بغض کردم و طاقت نداشتم بابایی هم مریض بود و بیدارش نکردم که بیاد اما طاقت نیاورده بود و اومد  واکسن زدنی بغلت کردniniweblog.com،بابایی هم مثل من عاشقته،قدت 76 بود وزنت هم 8:500 با اینکه بد نیست غذات زیاد وزن نمیگیری یه دلیلشم برای  اینه که خیلی شیطونی عسلم،همینکه سلامتی هزار مرتبه خدا رو شکر میبوسمت*

اینم از عکسای تولدت عزیزمماچ

 

niniweblog.com

 

a 

a

 

a

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کبری مامان آنیتا((آنیتا عسل مامان وبابا))
29 بهمن 92 12:39
چه کیک خوشگلی بود عزیزم نوش جونتون باشه دست مامانی هم درد نکنه که این همه برات زحمت کشیده ممنون خاله جون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد