میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

*سفید برفی*

*تویی که عزیزترنی*

1394/8/20 1:14
نویسنده : mami mahnaz
496 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانم گلم،آنیتای منniniweblog.com دیگه بزرگ شده،چون خیلی عاقله و کارای خوب میکنه و خیلی هم مودبه،تازه مامی مهناز یادش داده گوشی دستش نگیره،خودشم میگه گوشی و تبلت برای بچه ها نیست،بچه ها باید با اساب  بازی(اساب همون اسبابه به زبون آنیتایی)بازی کنن،گاهی هم که دلش خیلی بخواد میگه مامان مهناز کم باگوشی بازی میکنم که 5 دقیقه هم نمیشه که گوشی رو میده،هروقت جیش داره اصلا شلوارشو خیس نمیکنه حتی شبا وحتی وقتی حمامه جیششو نگه میداره و تو دستشویی جیش میکنه،صندلی جیششم تازه جمع کردیم،هر وقت چیزی میخواد صبر میکنه تا مامانش بهش بده،دنبال کسی گریه نمیکنه و همه جا با مامی هستش،خودش دمپایی و کفششو پاش میکنه و در میاره،هیچوقت نمیگه آره بجاش  میگه بلههههههه،از واژه ی تو هم استفاده نمیکنه،میگه شماااا،شبا تاختاخ(همون اتاق به زبان آنیتایی)خودش میخوابه،اگرچه گاهی که جیش داره یا شیرniniweblog.com میخواد میاد بالاسرم،وقتی حمامش میکنم بازی میکنه niniweblog.comو بعدش خودش وان رو خالی میکنه و عروسک حماماشو مرتب میزاره رو صندلی حمامش و میاد بغلم تالباساشو بپوشونم،وقتی زمین میخوره یا پاش به جایی میخوره زود پا میشه و گریه نمیکنه،خدا نکرده مریض شه و دکتر امپول بده یه کوچولو گریه میکنه و ساکت میشه،حرف مامی رو تکرار میکنه و میگه که آمپول درد داره اما خوب میکنه مارو ،شربت خوردنی هم یه کوچولو قیافت کج میشه اما میخوری مظلومانه من فداتتتتت، بلهههههههه اینجوریاس دخمل ما خانممممممممممممممممممممممممممممممممم niniweblog.com

 

اینوبهت بگم که مهد رو فقط همون روز اول دوست داشتی اما بعدش دلت نمیخواست ازم جدا باشی و صبح سختت بودپاشی،خلاصه که رغبت نکردی،قیافت وقتی میبردمت مهد اینجوری بود هههه niniweblog.comو منم بخاطر خودت بیشتر برده بودم و بهم گفتن تا قبل 4 سال راحتت بزارم و ایرادی نداره وابستگیت،خلاصه که کمتر از یکماه رفتی مهد اما اشکال نداره عروسکم مامی کنارته با عشق،شبا یه مدت زود میخوابیدیniniweblog.com اما الان یکم اذیت میکنی تابخوابی،بیشتر میشه گفت مقاومت میکنی نخوابی ،اینم من وقتی نمیخوابی niniweblog.comالبته نه به این شدت niniweblog.comغذا خوردنتمniniweblog.com گاهی خوبه گاهی بد،دیگه یاد گرفتم حرص نخورم وقتی نخوردی چون بزرگ میشی و بالاخره میخوری ،عاشق چایی نباتی،هر وقت دلت بخواد میگی مامان دلم درد میکنه چایی نبات میخوام ومنم اطاعت امر میکنم بفرما چایی نبات خانم طلاniniweblog.com همچنان عشق باب اسفنجی هستی و صبح تا شب میخوای باب اسفنجی ببینی ،هر بارم نگاه میکنی همچین ذوق میکنی که انگار بار اولته میبینیهمینجا هم لو بدم که تولد امسالت با تم  عشقت باب اسفنجی برگزار میشه انشالله ههههه،مامانم هنوزم وقتی من پشت رلم niniweblog.com بهونه میگیری بیای بغلم اما بهتر شدی نسبت به قبل،بابا سعید جونم دستش درد نکنه که کمک میکنه و سر شما رو گرم میکنه،آنیتا خانم جدیدا یکم حرف گوش نمیکنی و همش کار خودتو میکنی که فکر میکنم اقتضای سنته،خودتم میگی من آنیتا خانمم کوچولو نیستم،آها  فامیلیتو به هیچ کسی نمیدی فقط جدیدا باباتم شریک کردی تو فامیلیت ههههههههههه،منم که تولکیم،خیلی دلبری میکنی همه جا و انقدر با سیاستی که میدونی با هر کی چطور رفتار کنی،یه سری حالم خوب نبود بابایی اصرار کرد بریم دکتر،چون شب بود من نرفتم،خلاصه شب با آب قندای بابایی فشارم بهتر شد وصبح بابا رفت سرکار،مجبور شدم با شما برم امپول بزنم،انقدر بامزه دستمو گرفتی و بردی دکتر،اونجا هم آمپول زدنی سراغم اومدی و دستمو گرفتی(چون دیدی بابایی اینجور وقتا دستمو میگیره آروم باشم) بهم گفتی مامان نترس افرین و این بهترین لحظه ی امپول زدنم شد و کلی کیف کردم و خندیدم،خیلی با محبتی،یه بارم بابایی دستشو آورد سمت صورتمو الکی زد و شما بغض کردی و رفتی تو حال و گریه کردی،فدای دختر با محبتم niniweblog.comالان دیگه بایدبرم و بخوابم که صبح بیدار میشی و منم بیدار میکنی،راستی ماشینمونوniniweblog.com بالاخره عوض کردیم و کلی بابتش خوشحالیم و خدارو شکر،بازم میام و برات مینویسم عزیز دلم،فعلا همینا یادم اومد،دوست دارم دخترم niniweblog.com

 

پسندها (2)

نظرات (1)

فاطمه
20 آبان 94 9:21
فرشته هامون تقريبا هم سن هستند خوشحال ميشم به منم سر بزني...با اجازه لينك چه خوب،خدا فرشته ی شما رو حفظ کنه انشالله،حتما بهتون سر میزنم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد