*تویی که عزیزترنی*
سلام خانم گلم،آنیتای من دیگه بزرگ شده،چون خیلی عاقله و کارای خوب میکنه و خیلی هم مودبه،تازه مامی مهناز یادش داده گوشی دستش نگیره،خودشم میگه گوشی و تبلت برای بچه ها نیست،بچه ها باید با اساب بازی(اساب همون اسبابه به زبون آنیتایی)بازی کنن،گاهی هم که دلش خیلی بخواد میگه مامان مهناز کم باگوشی بازی میکنم که 5 دقیقه هم نمیشه که گوشی رو میده،هروقت جیش داره اصلا شلوارشو خیس نمیکنه حتی شبا وحتی وقتی حمامه جیششو نگه میداره و تو دستشویی جیش میکنه،صندلی جیششم تازه جمع کردیم،هر وقت چیزی میخواد صبر میکنه تا مامانش بهش بده،دنبال کسی گریه نمیکنه و همه جا با مامی هستش،خودش دمپایی و کفششو پاش میکنه و در میاره،هیچوقت نمیگه آره بجاش میگه بلههههههه،از واژه ی تو هم استفاده نمیکنه،میگه شماااا،شبا تاختاخ(همون اتاق به زبان آنیتایی)خودش میخوابه،اگرچه گاهی که جیش داره یا شیر میخواد میاد بالاسرم،وقتی حمامش میکنم بازی میکنه و بعدش خودش وان رو خالی میکنه و عروسک حماماشو مرتب میزاره رو صندلی حمامش و میاد بغلم تالباساشو بپوشونم،وقتی زمین میخوره یا پاش به جایی میخوره زود پا میشه و گریه نمیکنه،خدا نکرده مریض شه و دکتر امپول بده یه کوچولو گریه میکنه و ساکت میشه،حرف مامی رو تکرار میکنه و میگه که آمپول درد داره اما خوب میکنه مارو ،شربت خوردنی هم یه کوچولو قیافت کج میشه اما میخوری مظلومانه من فداتتتتت، بلهههههههه اینجوریاس دخمل ما خانممممممممممممممممممممممممممممممممم
اینوبهت بگم که مهد رو فقط همون روز اول دوست داشتی اما بعدش دلت نمیخواست ازم جدا باشی و صبح سختت بودپاشی،خلاصه که رغبت نکردی،قیافت وقتی میبردمت مهد اینجوری بود هههه و منم بخاطر خودت بیشتر برده بودم و بهم گفتن تا قبل 4 سال راحتت بزارم و ایرادی نداره وابستگیت،خلاصه که کمتر از یکماه رفتی مهد اما اشکال نداره عروسکم مامی کنارته با عشق،شبا یه مدت زود میخوابیدی اما الان یکم اذیت میکنی تابخوابی،بیشتر میشه گفت مقاومت میکنی نخوابی ،اینم من وقتی نمیخوابی البته نه به این شدت غذا خوردنتم گاهی خوبه گاهی بد،دیگه یاد گرفتم حرص نخورم وقتی نخوردی چون بزرگ میشی و بالاخره میخوری ،عاشق چایی نباتی،هر وقت دلت بخواد میگی مامان دلم درد میکنه چایی نبات میخوام ومنم اطاعت امر میکنم بفرما چایی نبات خانم طلا همچنان عشق باب اسفنجی هستی و صبح تا شب میخوای باب اسفنجی ببینی ،هر بارم نگاه میکنی همچین ذوق میکنی که انگار بار اولته میبینیهمینجا هم لو بدم که تولد امسالت با تم عشقت باب اسفنجی برگزار میشه انشالله ههههه،مامانم هنوزم وقتی من پشت رلم بهونه میگیری بیای بغلم اما بهتر شدی نسبت به قبل،بابا سعید جونم دستش درد نکنه که کمک میکنه و سر شما رو گرم میکنه،آنیتا خانم جدیدا یکم حرف گوش نمیکنی و همش کار خودتو میکنی که فکر میکنم اقتضای سنته،خودتم میگی من آنیتا خانمم کوچولو نیستم،آها فامیلیتو به هیچ کسی نمیدی فقط جدیدا باباتم شریک کردی تو فامیلیت ههههههههههه،منم که تولکیم،خیلی دلبری میکنی همه جا و انقدر با سیاستی که میدونی با هر کی چطور رفتار کنی،یه سری حالم خوب نبود بابایی اصرار کرد بریم دکتر،چون شب بود من نرفتم،خلاصه شب با آب قندای بابایی فشارم بهتر شد وصبح بابا رفت سرکار،مجبور شدم با شما برم امپول بزنم،انقدر بامزه دستمو گرفتی و بردی دکتر،اونجا هم آمپول زدنی سراغم اومدی و دستمو گرفتی(چون دیدی بابایی اینجور وقتا دستمو میگیره آروم باشم) بهم گفتی مامان نترس افرین و این بهترین لحظه ی امپول زدنم شد و کلی کیف کردم و خندیدم،خیلی با محبتی،یه بارم بابایی دستشو آورد سمت صورتمو الکی زد و شما بغض کردی و رفتی تو حال و گریه کردی،فدای دختر با محبتم الان دیگه بایدبرم و بخوابم که صبح بیدار میشی و منم بیدار میکنی،راستی ماشینمونو بالاخره عوض کردیم و کلی بابتش خوشحالیم و خدارو شکر،بازم میام و برات مینویسم عزیز دلم،فعلا همینا یادم اومد،دوست دارم دخترم