میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

*سفید برفی*

10روزباتو

1391/10/29 4:02
نویسنده : mami mahnaz
254 بازدید
اشتراک گذاری

دخملم صبح بعدازبدنیااومدن شما باباسعیداومدبیمارستان،باباکه اومد شماچشمای قشنگتوبازکردی،اونم کلی خوشحال بودمثل من،کارای بیمارستان روانجام دادورفت،خانم دکترظهراومدواجازه ی مرخصی روداد ومن خوشحال شدم،بابایی،خاله معصوم وعمه راضیه اومدن دنبالمون،بابایی 1دسته گل بزرگ خریده بودبا1بلوزبنفش خیلی خوشگل که کادوکرده بودبرام،دستش دردنکنه،رسیدیم خونه پدرجون وبقیه دم درمنتظرمون بودن،پدرجون زحمت کشیده بودوگوسفندقربونی کردجلوپات دخملی،من باورنمیکردم شمابدنیااومدی،تاچندروزانگارتو1دنیادیگه بودم،گاهی وقتاگریه میکردم زیاد،حساس ترشده بودم،به آرامش واستراحت بیشتری احتیاج داشتم وچون اطرافم شلوغ بود کلافه میشدم واصلاآرامش نداشتم واین آزارم میداددرعوضش شبهاکنارشماوباباسعیدخیلی آرامش داشتم،شماچهارروزت بودکه شناسنامه گرفت بابائی برات،شبش هم بندنافت افتاد،آزمایش غربالگریت روهم انجام دادن برات،موقع آزمایش شمارودادم دست مامانی اماصداتوازپشت پنجره شنیدم گریه کردی ومنم گریم گرفت،برای آزمایش زردی خوشبختانه زردی نداشتی،مامانی 10روزروپیشم بودخیلی خوشحال بودم امابه دلایلی 10روزرودوست نداشتم،باباسعیدخیلی ذوق داشت،از1طرف هم کاراخستش کرده بود،حلیم نذری پدرجونیناهم تو1کی از10روزبود که بابا میرفت اونجاکمک،دوست داشتم باباهمش کنارمون باشه اماخوب نمیشد،برای دهم جشن نگرفتم ایشالله تولدت عسلم،خاله وعمه ومامان بزرگابودن ودورهم بودیم،بعداز10روزمامانی رورسوندیم خونشون،شب موندم همونجا،فرداش برگشتیم خونه،دائی علیرضاهم بامااومد،موقع خداحافظی وتوراه کلی گریه کردم آخه تواین چندروزخیلی به مامانی عادت کرده بودم،راستی خاله معصومه هم این چندروزه زحمت کشیدبهت سرمیزدوشمارومیبردحموم،خداروشکر1مرحله دیگه اززندگیروپشت سرگذاشتم وشمادخترگلم کنارم بودی*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

محبوب
29 دی 91 9:59
عزیزم تولدت مبارک ایشالا قدمت خیر باشه و مامانو اذیت نکنی گلم میبوسمت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد