میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

*سفید برفی*

*آنیتانگوبلابگو*

آنیتای مامانم اینروزابلاشدی حسابی ورجه ورجه میکنی وهمه چیزومیخوای بزاری دهنت،عاشق وایسادنی تواوج گریه وایسونیمت میخندی انگارروابراراه میری اینقدرخوشحال میشی فدای قدوبالات وقتی ماه  وایمیسی،بلندمیخندی وتازگیایادگرفتی جیغ بزنی انقدرصدات نازه که نگو،قربون صدات،خاله هاوعمه هات خلاصه همه برات غش میکنن،بیشترازهمه من وباباسعیدجون ذوق داریم واسه همه تغیراتت،آخه نی نیه من و بابایی دیگه،دخمل نازمونی دیگه،گاهی خوابت کمه وهمش بازی میخوای یه وقتاکم میارم ومثل بچه هامیزنم زیرگریه،یه وقتاکه چه عرض کنم اکثروقتاخخخخخخخخخ،به من خیلی عادت داری وگاهی وقتافقط بغل یابه قول باباگگل منومیخوای،آخه همیشه من وشماکنارهمیم،راستش اصلاطاقت دوریتوندارم مامانم،خوب دخمل...
28 خرداد 1392

*ماجراهای شیرخوردن دخمل تاغذاخوردنش*

آنیتای من روزای اول دنیااومدنت بیرون که میخواستم برم شیرمومیدوشیدم ومیریختم شیشه تابیرون راحت شیربدم به شما امااااا ازاونجایی که نمیدونستم اینجوری بدعادت میشی،شماعادت کردی به خوردن شیشه ویک ماه کامل ازمامی شیرنمی خوردی بعدازیک ماه دوباره شروع کردی ازم شیربخوری ومن خیلی خوشحال شدم،شیرم مثل قبل زیادشدواوضاع شیرخوردنت خوب شد،ناگفته نمونه شیروبیشترخوابالودمیخوردی تااینکه ده روزپیش بازقروادای شیرخوردنت شروع شدومن بازغصم گرفت،یه وقتاشباشیرمیخوردی ازمن گاهی شیشرم نمیگرفتی ومن مجبورمیشدم باقطره چکون شیربدم خلاصه عذابی کشیدم که نگو،عصبی وخسته بودم،تااینکه امروزبهترشدی وشروع کردی به شیرخوردن،درسته بازم یه سری بدقلقی داری امامن به همینشم راضیم،برات شیشه...
28 خرداد 1392

*تاب تاب عباسی خدامنونندازی اگه خواستی بندازی بغل مامان بندازی*

آنیتای من باباسعید برات تاب نوزادی خریده و شما خیلی تاب سواری رو دوست داری کلی ذوق میکنی و میخندی اما یه وقتا که بی تابی و گریه میکنی روتاب بندنمیشی ولی ماراضی هستیم به رضای خدا،همینکه مجبور نیستیم همش بغلت کنیم خوبه،یه وقتاروتاب خوابت میبره تواون حالت اونقدرنازمیشی که میخوام گازت بگیرم،فدات بشم که اینقدرشیرینی 
3 خرداد 1392

*کی چی صدات میکنه*

من:دخترم قشنگه،عسل طلا جیگر ناناز جوجه و ... بابا:جیغمل عشق بابا  و ... مامانی:یام یام  خاله معصومه:قمصر خاله لیلا:چشم مورچه ای ،نوک طلا مادرجون:جیگر،جیگرم عمه راضیه:آنیتای ما،جوجه بلا خلاصه هرکی یه جوری صدات میزنه و همه عاشقتن
2 خرداد 1392

*عسلم فرنی خورده*

مامان قربونت بشه چند روز بعداز ورود به ماه 5 برای شمافرنی درست کردم و خیلی دوست داشتی اصلا مهلت نمیدادی تا قاشق بعدی رو برات آماده کنم تموم میشد گریه میکردی من ذوق  میکردم،بادستات قاشق رو میگرفتی فرنی رو میمالیدی رو صورت و همه جات خنده دارشده بودی،با خاله لیلا ازت عکس گرفتیم،کاش بعدابدغذانشی،بعضیا تا پایان 6ماه چیزی نمیدن به نی نی اما من به شما دادم که کمکی هم باشه برات نوش جونتتتتتت،خیلی شکموهستیادخملللللل
24 ارديبهشت 1392

*تغیرات دخترم قشنگه*

من همیشه برات میخونم دخترم قشنگه و شما میخندی،الان دیگه برمیگردی،نگاهت خیلی نازه ولبخندات نازتر،آ میگی صدا درمیاری ازخودت انگار دوست داری حرف بزنی،به اطرافت کنجکاوانه نگاه میکنی،جلوی آینه وقتی خودتو نگاه میکنی ذوق میکنی و دست وپا میزنی و میخندی،ازارتفاع خوشت میاد ازخودم بالاترنگهت میدارم خیلی دوست داری و میخندی،وقتی میخندم بهت اگه بغل کسی باشی انگارکه خجالت میکشی خودتوغایم میکنی پشت طرف و میخندی،دستات همش داخل دهنته تازه ملچ ملوچم میکنی،آب دهنتم همش براهه شاید میخوای زود دندون درآری،الهییییی فدات با تغیراتتتت*
24 ارديبهشت 1392

*مامی دستاش درد گرفته*

عشقه مامان شماشدیدابغلی هستی و روزمین نمی مونی و این خیلی سخته،رودست من آروم میگیری و می خوابی اما وقتایی که مریض میشی هیچ چیز آرومت نمیکنه و گریه میکنی،بابایی بهم کمک میکنه تو نگهداری شما اماخوب من وظایفم بیشتره نسبت به شما،یه وقتا گریه میکنم چون واقعاسخته بزرگ کردن شما،خیلی بهت عادت دارم مامانم یه وقتاکه با بابایی میخوایم بریم بیرون بابا شمارومیبره داخل ماشین تا من حاضرشم بیام بریم حتی برای چند لحظه نبودنت داخل خونه احساس بدی یهم میده انگار میخوان خفم کنن،من زود حاضرمیشم و میام پیشت(فکرکنم بابایی هم فهمیده اینجوری زودترحاضرمیشم هردفعه شمارومیبره تا منم زود بیام وبریم خخخخخخخخخ) به باباهم خیلی عادت دارم راستش بابایی هم یه وقتاخسته میشه اما ...
24 ارديبهشت 1392

*نانازم دوباره واکسن زده*

آنیتای من واکسن چهارماهگیتوزدیم وخیالم راحت شد،روزی که واکسن زدیم خاله معصومه قراربود بیاد وپای شمارونگه داره،امامن وبابا زودتر رسیدیم خانه ی بهداشت وخاله دیررسید چون باشگاه بود،خودم پاتونگه داشتم اما به پای کوچولوت نگاه نکردم چون دل نداشتم نگاه کنم،قبل واکسن خیلی نازدور و برت رونگاه میکردی واکسنتو که زدن جیغت رفت روهوا امازودساکت شدی،درطول روز هم بیقراربودی امانه زیاد،مظلومانه گریه میکردی گاهی و معلوم بود درد داری،خاله جون هم اومد خونه ی مامانی کمک کرد وحواسش به شما بود دستش دردنکنه،شب راحت خوابیدی واذیت نداشتی بگردم برات که دردکشیدی زندگی،کاش دردشومن میکشیدم،خداروشکر 1مرحله دیگه روپشت سرگذاشتیم قربونت بشم،راستی قدشما 63 بود و وزنت 5700 که ...
24 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد