میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

*سفید برفی*

غصه ی سفرعمو ودلتنگی برای بابا

امروزعمومحمداومد وخبربدی روبه باباداد،وقتی بابا اومدبالا زد زیرگریه،متاسفانه عموجلال دوست وفامیل بابا توجاده تصادف کرده بودورفته بودپیش خدا،چه خبروحشتناکی بود،باباتوبغلم کلی گریه کرد،وقتی آماده شدکه بره همدان دل تو دلم نبودوبیقراربودم،از1طرف واسه جلال ناراحت بودم دلم واسه جوونیش و ناکامیش میسوخت،از1طرف چون با بابایی همه جاباهم میریم طاقت دوریشونداشتم قرارشدتاشب برگرده،غروب زنگ زدوگفت به خاطراینکه ختمش فرداست مجبوربمونه،کلی گریه کردم آخه هم خودم آروم نبودم هم بابا دوست داشتم باهم آروم شیم،شام خونه ی خاله معصومه دعوت داشتیم عمو مارورسوند من تارسیدم رفتم اتاق وتاآخرشب گریه کردم به اصرارخاله شام خوردم دلم آروم نبود،تاصبح بیدارموندم از ناراحتی،خد...
23 بهمن 1391

*زندگی شیرین با آنیتای شب زنده دار*

عزیزدله مامان شما 38روزه که قدم به این کره ی خاکی گذاشتی وچراغ خونمونو روشن کردی،راستش داشتن نی نی به عسلیه دخترگلم خیلی شیرینه اما واقعامسئولیت مادرشدن سخته،شب بیداریا،گریه های شما که دلیلش رو ما آدم بزرگانمیفهمیم،محدودشدن تو1سری کاراوخیلی چیزا واقعاسخته و نیازمندصبر وحوصله ی زیاد،1وقتاباگریه هات گریه میکنم،باباشب کارمیشه خیلی سخته شماکه همیشه شبابیداری وباچشمای خوشگلت دورواطراف خونرو بررسی میکنی تنهاموندن باشماسخته،میدونی مامی من توخونمون راحت ترم واسه همین این سختیاروتحمل میکنم،بابا که باشه کمکم میکنه و1کم تحمل سختیاراحت تره،خلاصه مامی باوجودسختیا من وباباسعید عاشقتییییییم
23 بهمن 1391

*درد وبلات به جونم*

آنیتای من چندروزی بودگریه هات زیادبودوبیقراری میکردی،گلوت هم دردمیکرد،دکتربعدازمعاینه گفت بچتون سالمه وعلت گریه ی نوزادبیشترنفخه که همه ی نی نیا اینطوری میشن،1قطره ی ضدنفخ داد بهت وگفت که اتاقومرطوب نگه داریم تاگلوت خوب شه،چندروزی گذشت وشماخوب نشدی،1شب که گریه هات شدیدبود ومن وباباازگریه هات ناراحت و کلافه بودیم من پیشنهاد دادم که بریم بیمارستان تخصصی کودکان،اونجاکلی گریه کردی،دلم کباب شدواست وگریه کردم،18نفرجلومون بودن بخاطرگریه هات نوبتشونودادن به ما،دکترمعاینت کرد وآزمایش خون گرفتن ازت وگفتن ویروس داری،کلی قطره وشربت دادبهت،شب بارونی وسختی روازسرگذروندیم،بعدازچندروزکه خوب نشدی دوست بابا1دکترخوب بهمون معرفی کرد دکترتاشمارودیدتشخیص دادفقط گ...
23 بهمن 1391

10روزباتو

دخملم صبح بعدازبدنیااومدن شما باباسعیداومدبیمارستان،باباکه اومد شماچشمای قشنگتوبازکردی،اونم کلی خوشحال بودمثل من،کارای بیمارستان روانجام دادورفت،خانم دکترظهراومدواجازه ی مرخصی روداد ومن خوشحال شدم،بابایی،خاله معصوم وعمه راضیه اومدن دنبالمون،بابایی 1دسته گل بزرگ خریده بودبا1بلوزبنفش خیلی خوشگل که کادوکرده بودبرام،دستش دردنکنه،رسیدیم خونه پدرجون وبقیه دم درمنتظرمون بودن،پدرجون زحمت کشیده بودوگوسفندقربونی کردجلوپات دخملی،من باورنمیکردم شمابدنیااومدی،تاچندروزانگارتو1دنیادیگه بودم،گاهی وقتاگریه میکردم زیاد،حساس ترشده بودم،به آرامش واستراحت بیشتری احتیاج داشتم وچون اطرافم شلوغ بود کلافه میشدم واصلاآرامش نداشتم واین آزارم میداددرعوضش شبهاکنارشماوبا...
29 دی 1391

1روزپرازدلهره و1شب قشنگ باآنیتا

جمعه صبح حالم بدبود وتحمل درد برام سخت ترشده بود,نمازصبح روکه خوندم دیگه اززوردرد گریم گرفت وبه پیشنهاد سعید رفتیم بیمارستان,1نوارقلب ازجنین گرفتن و به دکترم زنگ زدن و وضعیتم روبهش توضیح دادن,دکتر1آمپول تجویزکرد وقرارشداگه تاعصرحالم خوب نشدبرم بیمارستان,عصرنه تنها حالم خوب نشد کیسه ی آب هم پاره شده بود ومن بیخبرازهمه چیز فکرمیکردم سردیم شده,پدرجون ومادرجون اومدن بهمون سرزدن ومن به زور نشستم تا برن,بعدازرفتن اونا دوش گرفتم وآرایش کردم به مامان زنگ زدم وضعیتم روتوضیح دادم تا اگه خبری شد آماده باشه,وقتی رسیدیم بیمارستان بعدازمعاینه به دکترم زنگ زدن وقرارشدکه عمل سزارین (اپیدورال)روانجام بدن ومن دراون لحظه پربودم ازاسترس و هیجان و ترس ...
29 دی 1391

سونوگرافی آخردخملم

دوازدهم دی رفتم سونو خیلی خوشحال بودم بعداز١٠هفته ١خبرازدخملی میگیرم,سعیدچندساعتی رودیررفت سرکار تاباهم بریم ودخملمونوببینیم,تادکتربیاد1دورهفت حوض روزدیم,هواسردبود,وقتی برگشتیم دکتراومده بودوخوشبختانه زودنوبتمون شد,دکی گفت همه چیز خوبه و وزن جوجم تو هفته ی سی وهفت 2800 بود الهی فداش بشم,چون سعید دیرش شده بود به پیشنهادمن سعیدازهمونجارفت سرکارومن بامترورفتم خونه ی مامان,توراه درد داشتم وفکرمیکردم ماه درده غافل ازاینکه چند روزدیگه دخملم توبغلمه
26 دی 1391

*درباره ی جشن کریسمس*

عشقه مامی کریسمس جشن مسیحیاوتولدحضرت عیسی هستش،شب کریسمس همه ی خانواده هادرخت کریسمس توخونه هاشون دارن که باچراغهای ریزرنگی،میوه های رنگ شده ی درخت کاج،جوراب های رنگی،عصا،گوی هاوستاره های درخشان،نوارهای رنگی،تندیس های کوچک فرشته تزئین شدن،تواین شب غذای مخصوصشون(بوقلمون)رودرست میکنن،بچه ها بابانوئل روخیلی دوست دارن شب روزودمیخوابن چون وقتی ازخواب بیدارمیشن کادوشونویازیردرخت کریسمس یازیر بالشتشون پیدامیکنن وبه اعتقادخودشون بابانوئل شب قبل اومده واون کادوروبراشون آورده به کسی نگیامامان باباهاکادورومیخرن هه هه هه،عسلم مامی خیلی این عیدودرخت کریسمس وبابانوئل رودوست داره واسه شماهم نوشتم تایادگاری بمونه،دوست دارم سال بعدببرمت آتلیه وازخانم طلام عک...
12 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد