میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

*سفید برفی*

*واکسن ١٨ ماهگی*

نفس مامان واکسنتو با هشت رو تاخیر زدیم چون بابایی,سر کار بود و صبح نبود,وقتی واکسن زدیم خیلی گریه کردی اما بابا بعدش بردت فلکه لوزی و حواستو پرت کرد,تا ظهر تب کردی و من قطره دادم,ظهرم بی تاب بودی و خوب نخوابیدی و همش میگفتی دس دس به من میفهموندی دستت درد میکنه,واکسنتو به دو تا دستات زدن,عصر حالت خوب شد,زندایی افطار دعوتمون کرده بود,من گذاشتم به عهده بابا که بریم یا نه,استرس داشتم اذیت شی اونجا,خلاصه حالت خوب بود و هردو تصمیم گرفتیم بریم,خداروشکر اونجاخوب بودی یکم بی تابی کردی که عمه بغلت کرد و آروم شدی,شبم متاسفانه بایایی شبکار بود,با عمه اینا رسوندیم سر کار,دلمون موند پیش هم,عمه اینا ما رسوندن خونه و رفتن,شما تب کردی و با قطره تبت اومد پای...
25 مرداد 1393

*بیماریه پوستیه آنیتای من*

دختر عسلم از قبل ماه رمضون یه دونه هایی رو صورت و گردنت دیدم,خیلی هم خودتو میخاروندی,اول فکر کردیم چیزای گرم  زیادخوردی و ریخته بیرون سه بار بردیمت دکتر و دو بار گفتن حساسیته,دکتر خودتم گفت گرما زده شده,شربت استفاده میکردیم,لوسین و پماد,ماه رمضون هم بیشتر مهمونیا حتی مهمونیه خودمون خیلی بی تابی کردی,الهی بمیرم برات,گرما بیشتر اذیتت میکرد و نمیذاشتم زیاد گرمت شه,از اول نبردمت دکتر پوست و اشتباهم همین بود,از سفر برگشتیم بردمت دکتر پوست و دکتر  اعتماد زاده گفتن که این جوشا که حالا پشت رونت و کمرت واینام بود بخاطره گاله یه نوع ویروس  که  دیر از بدن میره,علتش رو نفهمیدیم چون پرسید شهرستان نرفتید یا کسی نیومده و ما بجز واریش ج...
25 مرداد 1393

*تعطیلات تابستونی*

دختر گلم امسالم مثل هر سال تو مرداد تعطیلات تابستونیه بابا بود و شرکت ده  روز رو تعطیل کرده بود،قرر بو بریم اصفحان و با خاله ندا اینا بیاییم شمال اما اونا  براشون کار پیش اومد و نتونستن بیان،دو سه روز  اول رو خونه بودیم و از پنج  شنبه صبح سفر سه نفرمون شروع شد،بابایی هوامونو داشت  و خوراکی میخرید و حواسش بود گرممون نشه،ظهر طبق برناممون رسیدیم رینه یه روستای قشنگ اطراف گزنک تو جاده ی هراز،این روستا خیلی توریست داره دلیل اصلیشم وجود آب معدنیشه که گوگرد داره و تو هر خونه  لوله کشی داره و استخر،آبش گوگردی و سیاهه و بوی تخم مرغ میده ،ما هم یه سوییت اجازه کردیم و یه شب موندیم،غروبشم تو روستا چرخیدیم و لذت ...
25 مرداد 1393

*ببخش که کم مینویسم برات*

سلام دختر قشنگم،بخاطر اینکه شما اجازه نمیدی بیام پای لپ تاپ و کلا سرگرم شمام وقت نمیکنم بیام و برات بنویسم شرمنده،بگذریم،بزار از شما بگم که چقدر شیرینتر شدی،از اونجا که دخترا بابایی هستن شمام بابایی هستی و یه دلبرایی میکنی که نگو،به بابا میگه بابا جو یا بابا جی،جدیدا یاد گرفتی هرچی میخوای با اشاره میگی بده،عاشق باب اسفنجی  هستی،لباسشو وقتی برات گرفتم بال در آوردی و تا خونه بغلت کردی و وقتی  بردمت حمام از ذوق پوشیدن لباسش زود اومدی،وقتی خواستم بشورمش از دستم میگرفتی،هیچ وقت نشده پنج مین تی وی ببینی اما وقتی باب اسفنجی باشه زل میزنی به تی وی و تکون نمیخوری،عروسکه بابتم بغل میکنی و بهش میگی باب،عاشق پاستیلی،ژله هم دوست داری،خیلی نا ...
25 مرداد 1393

*ماه رمضان ماه مبارک خدا*

عسلکم الان داریم روزای خوب ماه رمضون رو میگذرونیم,امسال منم تونستم روزه بگیرم چون دیگه شیر نمیدم,قبلش فکر میکردم خیلی سخت باشه و استرس داشتم که نکنه نتونم و سردرد بگیرم,اما خدا روشکر اصلا اینطور نشد و خیلی راحت تا اینجا تونستم روزه بگیرم خداروشکر,امشبم تولد امام حسن مجتبی (ع) هستشهفته ی پیش همش مهمانی بودیم و یه روزم خاله ها و دایی اینا اومدن کلی خوش گذشت اما بگم روز مهمونی خیلی غر زدی و نمیذاشتی کارامو کنم,زیاد همکاری نکردی,اما کلی با بچه ها بازی کردی,بعد کلی برات دست زدیم یهو جو گرفت همه رقصیدیم برات و مسخره بازی در آوردیم که خیلی خوش گذشت,خدا روشکر همه چیز خوب بود,دخترم لحظه های سحر و افطار یه حس قشنگی به آدم دست میده,خدا رو شکر از اون د...
22 تير 1393

*دیدار با مرجان عزیز به همراه آرتین و باباش *

یه روز مرجان جون دوست خوبمون گفت که میاد تهران,من خیلی خوشحال شدم چون دوست داشتم ببینمش,ما رو قابل دونست و مهمون ما شدن,همیشه عکس آرتینو دیده بودم,درست مثل عکسش دوست داشتنی بود و خوردنی,یه شب رفتیم بوستان آب و آتش,یه روزم خرید,خیلی خوش گذشت,اما متاسفانه کم موندن پیشمون چون قرار بود برن شمال,دیدار لذت بخشی بود,مرجان رو خیلی دوست داشتم,امیدوارم بازم ببینیمشون* اینم چند تا عکس از شما جینگیلیا ...
22 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد