میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

*سفید برفی*

*ببخش که کم مینویسم برات*

سلام دختر قشنگم،بخاطر اینکه شما اجازه نمیدی بیام پای لپ تاپ و کلا سرگرم شمام وقت نمیکنم بیام و برات بنویسم شرمنده،بگذریم،بزار از شما بگم که چقدر شیرینتر شدی،از اونجا که دخترا بابایی هستن شمام بابایی هستی و یه دلبرایی میکنی که نگو،به بابا میگه بابا جو یا بابا جی،جدیدا یاد گرفتی هرچی میخوای با اشاره میگی بده،عاشق باب اسفنجی  هستی،لباسشو وقتی برات گرفتم بال در آوردی و تا خونه بغلت کردی و وقتی  بردمت حمام از ذوق پوشیدن لباسش زود اومدی،وقتی خواستم بشورمش از دستم میگرفتی،هیچ وقت نشده پنج مین تی وی ببینی اما وقتی باب اسفنجی باشه زل میزنی به تی وی و تکون نمیخوری،عروسکه بابتم بغل میکنی و بهش میگی باب،عاشق پاستیلی،ژله هم دوست داری،خیلی نا ...
25 مرداد 1393

*ماه رمضان ماه مبارک خدا*

عسلکم الان داریم روزای خوب ماه رمضون رو میگذرونیم,امسال منم تونستم روزه بگیرم چون دیگه شیر نمیدم,قبلش فکر میکردم خیلی سخت باشه و استرس داشتم که نکنه نتونم و سردرد بگیرم,اما خدا روشکر اصلا اینطور نشد و خیلی راحت تا اینجا تونستم روزه بگیرم خداروشکر,امشبم تولد امام حسن مجتبی (ع) هستشهفته ی پیش همش مهمانی بودیم و یه روزم خاله ها و دایی اینا اومدن کلی خوش گذشت اما بگم روز مهمونی خیلی غر زدی و نمیذاشتی کارامو کنم,زیاد همکاری نکردی,اما کلی با بچه ها بازی کردی,بعد کلی برات دست زدیم یهو جو گرفت همه رقصیدیم برات و مسخره بازی در آوردیم که خیلی خوش گذشت,خدا روشکر همه چیز خوب بود,دخترم لحظه های سحر و افطار یه حس قشنگی به آدم دست میده,خدا رو شکر از اون د...
22 تير 1393

*دیدار با مرجان عزیز به همراه آرتین و باباش *

یه روز مرجان جون دوست خوبمون گفت که میاد تهران,من خیلی خوشحال شدم چون دوست داشتم ببینمش,ما رو قابل دونست و مهمون ما شدن,همیشه عکس آرتینو دیده بودم,درست مثل عکسش دوست داشتنی بود و خوردنی,یه شب رفتیم بوستان آب و آتش,یه روزم خرید,خیلی خوش گذشت,اما متاسفانه کم موندن پیشمون چون قرار بود برن شمال,دیدار لذت بخشی بود,مرجان رو خیلی دوست داشتم,امیدوارم بازم ببینیمشون* اینم چند تا عکس از شما جینگیلیا ...
22 تير 1393

*از تو گفتن *

سلام به دختر گلم,منو ببخش که این روزا کمتر برات مینویسم چون واقعا سرگرمم با شما,خیلی شیطون تر شدی,همه جا رو بهم میریزی,هر چقدر خونرو مرتب میکنم شما به هم میریزی و من از شلختگی کلافه میشم,عوضش,کلی شیرین شدی,همچین عشوه میای که دلمون آب میشه,وقتی میخوای کاری انجام بدی که احساس میکنی من اجازه نمیدم یه خنده ی ملیح میزنی و دست تکون میدی و با ناز میری سراغ کارت,قربونت بشم انقدر سیاست داری ههه,اما مامان زرنگتر از شماس,اگه اون کار,کار درستی نباشه,نقشتو نقشه بر آب میکنه و مانع انجامش میشه,چون شما نباید بد بار بیای,نهههه ورد زبونته,زیاد تکرار میکنی این کلمرو,با بچه های غریبه گرم نمیگیری اما با دخترخاله ها و پسرخالت خیلی خوبی و دوستشون داری,نمیدونم چرا...
22 تير 1393

*ولادت مولای متقیان علی (ع)وروز پدر وروز مرد مبارک*

  خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد … به سلامتی هرچی پدره   همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن کوچک و کوچک تر میشود … ولی پدر یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند، خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست؛ فقط هیچکس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد … بیایید قدردان باشیم … به سلامتی پدر و مادرها   بارها میشد که کنارم باشد و دلم با او نباشد اما … پدر هر جا که باشد، دور و نزدیک، شک ندارم که دلش هر لحظه با من است … بوسه می زنم بر دست های...
2 خرداد 1393

*آنیتا این روزا*

سلام گلدخترم تاج سرم,مامی اومده که برات بنویسه که چقدر شیرین و شیطون شدی,یه لحظه یه جابند نمیشی,البته وقتی جایی میرم حتی خونه مامانی اذیتات بیشتر میشه ومن واضح تر ازهمه حس میکنم,تو خونه باز بهتری و من خیلی راحت تر,نه اینکه سخت نباشه اما ترجیح میدم خونه باشم باشما,ساعت خوابت توخونه مشخص تره وبهتر هم میخوابی,عاشق ددری,که من و بابا سعید زیاد میبریمت ددر,هر کی میاد دنبالش گریه میکنی اما زودم ساکت میشی,دوست ندارم عادت کنی باهمه بری که اونجوری بدعادت میشی و اصلا هم خوب نیست,اونروز دلم گرفته بود و گریه میکردم,شما اومدی پیشم و منو همش بوسیدی و با حرکات مخصوص خودت بهم فهموندی بفهمم,انقدر زل زدی بهم تا خندم گرفت وبابایی گفت ببین چقدر دوستت داره,کلا ...
2 خرداد 1393

*ولادت بانوی عالم فاطمه(س)،روز مادر و روز زن مبارک*

مادر تمام شادی هایت را به من بخشیدی و غمهایت را در خود فرو ریخته ای، تا نفس دارم و بعد از مرگ نیز روحم فراموشت نخواهد کرد. ای خدای بزرگ! به من توانائی بده هرگز از پله های غرور بالا نروم و لحظات شادم را در کنارش باشم. کمک کن قلب رئوف و قشنگ این فرشته زمینی ات را هرگز نلرزانم و آسمان آرزوهایش را خراب نکنم مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ...
2 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد