میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

*سفید برفی*

*یه قدم جلو(جدا کردن جای خواب دخمل)*

سلام گل قشنگم،وقتش رسیده بود که جای خوابت جدا شه و شما تشریفتونو ببری داخل تخت خودت بخوابی ،راستش برای من کنار اومدن با این  موضوع سخت بود،چون عادت داشتم کنارم بخوابی و صدای نفساتو بشنوم،اگرچه تا صبح کلی نغ میزدی و ِّا میکوبوندی و اصلا خوب نمیخوابیدم اما برام سخت بود،هفته ی شبکاریه بابایی اینکارو شروع کردم و چند روزی رو مهمان اتاقت بودم تا به اتاقت عادت کنی،شب اولی که اومدم اتاق خودمون بابا که خواب بود جای خالیتو نگاه کردم و کلی گریه کردم الان یه ماهی هست که داخل اتاق خودت میخوابی و من نصفه شبا بهت سر میزنم،با هر صداات هم مثل فنر ازجا میپرم و در خدمتگذاریت حاضرم عشقم،خلاصه که تا اینجا خوب ّیش رفته،ان شالله تا آخرش همینطور...
19 خرداد 1394

*دخترم و بزرگ شدنش*

بازم سلام ماماني،شما الان دو سال و سه ماه داري،خيلي خانم شدي و كاملا حرف ميزني و ماشالله خيلي باهوشي،گاهي وقتا من وبابايياز حرفات تعجب ميكنيم،غذا خوردنت خيلي خوب نيست،به زور هواپيما بياد دهنت واين حرفا چند قاشقي ميخوري،عاشق بستني هستي وماست،در مورد خوابت بگم كه بيشتر دير ميخوابي هنوز و خيلي مقاومت ميكني تابيدار بموني،ماشالله خيلي شيطوني و يه جا بندنميشي،حتي داخل ماشين،بخاطر شما تقريبا يكسالي بود پشت رل نميشستم اما جديدا ميشينم چون يكم ترسو شده بودم و بايد  ترسم بريزه،بابايي  خيلي هوامو داره،اماوقتي پشت رلم شما همش ميخواي بيايي بغلم وتا جايي كه بشه بابايي حواستو پرت ميكنه،هر وقتم بابايي داره رانندگي ميكنه،به قول خودت قان قان ميده ...
15 ارديبهشت 1394

*بوي عيدي*

سلام عشقه ماماني،بعد يه مدت اومدم برات بنويسم،اول از عيد وحال وهواش ميگم،روزاي قبل سال تحويل رو همش توخريد و آماده كردن هفت سين واينابوديم،روزاي خيلي قشنگي بود،تايكساعت قبل سال تحويلم مامي سرپابودوكارميكرد،شماهم بيداربودي ونميزاشتي من وبابايي راحت بشينيم سرسفره وقرآن بخونيم،سال كه تحويل شد،آهنگ گذاشتيم وشماتازه نصفه شبي زده بودي توكار رقص ههههه،خلاصه خواب تو كارت نبود،ازفرداشم كه ديدوبازديد عيد شروع شدوازروز پنجم بادوتاعموهام و دايي محمداينا رفتيم شمال ويلاي عزيزاينا،صبح روزحركت شماتاچشاتوبازكردي گفتي بريم درياهههه خيلي بامزه گفتي ب اون قيافه خوابالو،تو راه خيلي خوش گذشت،سفر خوبي داشتيم،يه عصر رفته بوديم ساحل عليرضا وهوا سردبود،اولش من پي...
14 ارديبهشت 1394

*عکسای آنیتایی*

قبول باشه خانم طلا فدای نگاه قشنگت ورزشکار من ههههههه اینجا هم هوس کردی پیرهن نوزادیتو بپوشی که الان برات از بلوزم کوتاه تره،فدای قد و بالات اینجا هم  نصفه شبه  مثلا  هههه آخ  جون چقدر باب اسفنجی اینجاهم با قابلمه سرگرمت کردم،عاشق تولید صدایی درآخر بازم بخاطر پایین بودن کیفیت عکسا ازت معذرت میخوام،اما همینکه اینارو برات به یادگار میزارم خوشحالم،در آینده عکسای با کیفیت تری برات...
4 اسفند 1393

*یه روز خوب اما بد*

عزیزم یه روز تب کردی و من فکر نمیکردم چیز مهمی باشه،تب بر دادم و شیاف زدم اما با این روش فقط دو ساعتی حالت خوب میشد،تا اینکه جمعه که دوست بابایی رو دعوت کرده بودیم اولش خوب بودی اما باز بی حال شدی و اصلا اشتها نداشتی،پاشویت کردیم و بازم شربت و شیاف،سر سفره هم فقط بغل من میومدی و بی حال تو بغلم بودی و این برام خیلی سخت بود و طاقت مریضیتو نداشتم،با اینکه نمی تونستم غذا بخورم ولی مجبور بودم بخاطر مهمونا غذا بخورم اما بغض داشتم و خیلی سعی کردم که ناراحتیمو به چهرم نیارم،از یه طرفم خوشحال بودم دوستای جدیدمون اومدن و با هم آشنا شدیم،خونگرم و مهربون بودن و خیلی خاکی،همونطور که ما دوست داریم،یه دختر ناز با موهای فر داشتن،از شما بزرگتر بود و خیلی ...
4 اسفند 1393

*بای بای پوشک*

آنیتای من خانم شده,بزرگ شده,چند روزه که دیگه پوشک نمیشی عزیزم,چند روز پیش احساس کردم آمادگی لازم رو بدست آوردی تامن از پوشک بتونم بگیرمت عسلم,تو این چند روزه,خیلی خوب همکاری کردی,آفرین به دختر گلم,در طول روز چندین بار میبرمت wc,تو صندلیت کارتو میکنی,استیکر خریدم برات میدم بهت میچسونی دیوار دستشویی,اینطوری سرگرمم میشی,خودت میگی پوشک بده,عشقه منی دختر زرنگم,خندم میگیره که دیگه انقدر خانم شده بودی,وقتی میبردمت دستشویی میومدیم,میرفتی اتاقت,پوشکتو,خشک کن و زیرانداز و پودرتو میاوردی دراز میکشیدی تا ببندمت,الهی فدات شم که انقدر فهمیده و خوردنی هستی,خوشحالم که داریم با هم یه مرحله ی سخت از زندگیتو پشت سر میزاریم,بای بای پوشک یا به قول خودت مای نی ن...
4 اسفند 1393

*ما از سفربرگشتیم*

سلام خوشگل مامان،الان که مینویسم،دو هفتس که از سفر برگشتیم،سفر خیلی خوبی بود و کلی خوش گذروندیم،ازحرم و هال و هواش هم هر چقدر بگم،کم گفتم که چقدر لذت بخش بود،شب رو نیشابور بودیم و صبح زود راهیه مشهد شدیم،جاده مه بود و من و بابا فقط جادرو میدیدیم و یه حال و هوای خاصی بود،تا رسیدیم رفتیم حرم،حیاط حرم مه آلود بود،روحم تازه شد و از خوشحالی پر درآوردم،تو چند روزیکه مشهد بودیم چندین بار رفتم حرم،شب آخر هم باهم کلی تو حیاط و داخل حرم چرخیدیم و کیف کردیم،شما با بچه ها دوست میشدی و خوراکیاتو بهشون میدادی و میبوسیدیشون،از بس مهربونی عشقم،اینم بگم شیطنت هم داشتی،مخصوصا وقتی داخل ماشین بودیم یهو میخواستی بری بغل بابایی که نمیشد،منم با عروسکات(پریسا و ...
30 بهمن 1393

*مسواک دخملی و دندونپزشک*

عروسکم امروز بردمت خانم دکتر دندانپزشک دهان و دندونتو معاینه کرد,خدا رو شکر مشکلی نداشت,فقط گفت حتماباید مسواک بزنی,دندونات دارن جرم میگیرن,مامی برات مسواک خریده بود,گاهی میزدی,اما امروز رفتیم خمیر دندون ژله ای برات خریدم,خانم دکتر گفت باید روزی سه بار مسواک بزنی اولین مسواکت که قبلا خریدیم و انتخاب رنگ به عهده ی شما بود شیطونکم ...
5 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد