میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

*سفید برفی*

*آنیتا وبد غذاییاش*

دختر گل من چرا دیگه خوب غذا نمیخوره؟؟؟مامی خیلی ناراحته که آنیتا خانمش از عید دیگه خوب نمیخوره و همش دستمو پس میزنه ومیگه نههه,دوست دارم خوشگل مامان خوب غذا بخوره تا گوشت تنش شه,تا جوون بگیره تا لذت ببره از غذاش و ضعیف نشه,اما یه مدتیه که این اتفاق نمیفته,الانم که مریضی اعتصاب کردی,نه صبحانه نه ناهار ونه شام میخوری,یکم کیک اونم خیلی کم ویه کم موز و..اینا رو فقط میخوری اونم با افاده,با سوپ که کاملا لجی,من برات میپزم و گاهی چند قاشق رو موفق میشم بهت بدم,خیلی دوست دارم غذاهای مقوی بخوری اما هربار درست میکنم نمیخوری,,یه وقتا گریه میکنم دست خودم نیست,نمیزارم بفهمی اما برام سخته,غذارو گاهی میزارم جلوی خودت که بخوری وخودم میرم اونور تا نفهمی برام ...
1 ارديبهشت 1393

*اتفاق قشنگ سال جدید=راه رفتن خانم گلم آنیتا*

عروسکم از اول عید شروع کردی خودت ایستادی و چند قدم راه رفتی بدون اینکه ما بهت بگیم و این یعنی ترست از راه رفتن ریخت،من و بابا خیلیییییییییییییی  خوشحال شدیم،از فرداشم قدم زدنت بیشتر شد و الان که 16 هستش شما دیگه چهار دست و پا دوست نداری بری بجز چند بار اونم تک و توک،بیشتر دوست داری بدو بدو کنی که میفتی زمین و خودتم خیلی ذوق میکنی که داری راه میری،فدای راه رفتنت بشم عزیزم ...
16 فروردين 1393

*عیدت مبارک نفسم*

1 سلام سبز و بهاری به یه دخمل ناز و مامانی،عزیز دلم  یک هفته مونده به عید خاله ها اومدن کمک و با من و بابایی خونرو تمیز کردیم و آماده ی سال جدید شدیم،قبل از تحویل سال زیاد دخمل خوبی نبودی و یه کوچولو اذیتمون کردی،حتی نتونستیم یه صفحه قرآن بخونیم چون میخواستی زود از دستمون بگیری،لحظه ی تحویل سال خیلی لحظه ی قشنگیه و امسال دومین سالی بود که در کنارمون بودی و لحظاتمونو قشنگترکردی با وجود شیطنتات،سفره ی هفت سین رو هم بخاطر اینکه شما دست نزنی و بهم نریزی رو اپن چیدم،هفته ی اول و بامهمونی رفتن و مهمون اومدن گذروندیم باوجود سختی و خستگی خوش گذشت،یکی دو روز تلخ رو هم تجربه کردیم اما،تلخ و شیرین باهمه گل قشنگم،راجع عکس گرفتن بگم که هیچوقت همکار...
16 فروردين 1393

*بهار آمد*

                                       مقلب القلوب... بهار رسیده پشت درب خانه هایمان...   بانوی بهار دامنش را آهسته آهسته کشیده بر شانه های شهر... طبیعت قانون زیبایی دارد... تغییر... حالا بعد از گذشت بیست و هفت بهار از زندگی ام می دانم بهار بهتر از پاییز نیست و زمستان شکوهی بیش از تابستان ندارد... تنها٬ آنچه لایق ستایش است شوق « یا مقلب القلوب و الابصار...» که ابتدای هر بهار  قلبم را مالامال از امید می کند و چشمم ...
16 فروردين 1393

*به یاد داشته باش عزیزم*

تو یک دختری…لباس خوب بپوش !برای خودت غذای خوب بپز !خودت را به صرف قهوه ای در یک خلوت دنج میهمان کن !برای خودت گاهی هدیه ای بخر !وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری ..احساس سربلندی می کندآنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنییادت باشد ….برای یک زن عزت نفس غوغا میکند…
29 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام به گل خوشبوی من،منو ببخش که دیر وبت رو آپ میکنم،اما سعی میکنم تا جاییکه بتونم همه چیزو برات بنویسم،بابایی به قولش عمل کرد و یه لپ تاپ بهم عیدی داد،دست بابا جونی درد نکنه،خوب بریم سراغ کارات،جونم برات بگه که دخمل مامی الان که یک سال و 2 ماهه هستی هنوز راه نیفتادی و مامی خیلی منتظره که راه بیفتی،هنوز دو سه قدم با ترس میای جلو و خودتو پرت میکنی بغلم،خیلی میترسی که بیفتی،به امید راه افتادنت عسلم،یاد گرفتی که بوس کنی همرو و خیلی با مزه بوس میفرستی مخصوصا به عکس خودت که به دیواره همش بوس میفرستی،خودتو خیلی دوست داری،میگم آنیتا سریع عکس خودتو نشون میدی،حتی به عکس خودت غذا هم تعارف میکنی الهییییییییی فدات آها دندونای کرسیت هم دراومد و شما چند ر...
29 اسفند 1392

*آنیتا و روزایی که میگذره*

سلام دختر گلم,عشق مامی قربونت بشم الان  یک سال و 36 روزه چراغ زندگیمون رو روشن کردی و لحظه ها مونو قشنگ،من و بابایی کلی آرزوهای قشنگ برات داریم،هر روز یه روز جدیدی رو با شما داریم،دیگه روزامون تکراری نیست،گاهی روزا با وجود سختیاشم قشنگه،آنیتای مامی شما یک ماه سرماخورده بودی و عفونت زده بود به گوش شما و کلی بی قرار بودی و اشتها نداشتی،شب تا صبح اذیت میشدی و من طاقت نداشتم مریضیتو ببینم،چند سری بردیمت دکتر اونام برا عفونت گوشت چرک خشک کن میدادن،آخرین بار هم بهت پنیسیلین و دگزا زدن الهی بمیره مامی برات فقط وقتی آمپول زدن یه لحظه جیغ زدی بعدش انقدر مظلوم تو بغل بابایی بودی که دلم سوخت،دخملم ماشالله شجاعه و اصلا هم لوس نیست،چند روزم تب داشت...
28 اسفند 1392

*آنیتا و تاتی تاتی*

عزیز دلم امروز خیلی اذیت میکردی ومن گریم گرفت اما وقتی شما با اون پاهای کوچولوت دو سه قدم اومدی به سمتم خنده رو به لبام نشوندی،بابا سعید گفت خودت گریه ی مامانو در آوردی فقط خودت میتونستی بخندونیش هههه،با بابا کلی خندیدیم و ذوق کردیم،دختر گلم امیدوارم این قدمای کوچولو همیشه به سمت موفقیت پیش بره و به سمت گناه نره،خداجون ممنون که اجازه دادی آنیتای ما راه بره،قدمای کوچولوت گلبارون عشقم      
28 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد