میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

*سفید برفی*

*تولد به سبک اجباری*

عزیزم  چون شما کوچمولویی و شلوغیه تولد خستت میکنه و خودتم نمیفهمی کیک و تولد واینا چیه تصمیم گرفتیم روز تولدت ببریمت شهربازی و شما لذت ببری و کلی بازی کنی،یه تولد سه نفره بگیریم،همینکا رو هم کردیم و شما کلی تو شهر بازی کیف کردی و شام  هم رفتیم ستارخان کباب ترکی خوردیم،دست بابایی هم درد نکنه،فردای تولدت مادر جونینا و عمه اینا و عزیزاینا چون ذوق داشتن برای تولد گفتن میان،البته عزیز قرار بود بیاد خونه نویی که با یه تیر دونشون زد،قدم همشون رو چشم،خلاصه  بابایی یه کیک هم خرید ومنم تدارک شام رو دیدم،شب همه دور هم بودیم و شما هم از بس شیرینی با کارات دل همرو بردی،همش از شما عکس و فیلم گرفتن و شما هم خودتو لوس کردی،میدونستی که چقدر خ...
18 دی 1393

* پرنسس کوچولو ی من دو سالگیت مبارک*

خدای مهربانم تورا شاکرم،دختر ماهم ساله شد ومن چقدر خوشحالم،که گل زندگیم شکوفاترشده،دخترم بزرگ میشود ومن بزرگتر،من درپس خستگی هایم شادی اش را میخواهم و شاداب ترشدنش را،خنده های زیبا و کودکانه اش را،اوکه میخندد من ازته دل میخندم و وقتی اومیگرید ازته دل میگریم، چقدر این حس رادوست دارم،حس مادر بودن را و مادری کردن را،چقدر این سختی،این کار بی وقفه و بدون استراحت شیرین است برایم،خدایا در سالروز شکفتن دختر عزیزترازجانم شادی وسلامتی اش را ازتو میخواهم،خوشبختی و خنده هایش را،من تاآخرین توانم برایش از جانم مایه میگذارم،خدایا سپاس وسپاس و هزاران سپاس برای دادن گل قشنگم آنیتا  عروسکه نازم تولدت مبارککککککک   ...
18 دی 1393

*پستونک*

آنیتای من خانمتر شدی و دیگه پستونک نمیخوری،خیلی به پستونک وابسته شده بودی و خیلی هم از دهنت در میاوردی و با اینکه خیلی حواسمون بود بشوریمش آلوده نشه اما  میدونستم خیلی وقتا آلوده میشه وما نمیبینیم،خیلی وقتا هم پستونکو میبردی مینداختی یه گوشه و ما باید میگشتیم و پیدا میکردیم چون وقتی میخواستی و نبود ساکت نمیشدی،شبا هم تا صبح چندین بار پستونک از دهنت میفتاد و گریه میکردی ومن بیدار میشدم پستونکتو میزاشتم دهنت یا اگه نزدیکت بود خودت اینکارو میکردی،امان از وقتاییکه پستونکت شبا میفتاد دورو بر تخت و مجبور بودیم خوابالو پیداش کنیم،خلاصه این شد که چند روز قبل تولد دوسالگیت یه روز با وجود اینکه برام سخت بود،به پستونکت فلفل سیاه زدم وقتی خوا...
18 دی 1393

*تغییرات دخترم قشنگه 4*

از اونوقتی که برات نوشتم خیلی تغییر کردی،الان تقریبا کامل حرف میزنی،هر چی میگیم مثل طوطی تکرار میکنی،تازه کارای ما رو هم تقلید میکنی،خیلی از دستت میخندیم،شیطون تر شدی وبا همه چیز تو خونه کار داری،همون کنجکاویه نی نی ها،خیلی مهربون ودلسوزی،وقتی بفهمی سردرد و..دارم میگی مامان قص،یعنی قرص کجاست برات بیارم،سرمو بوس میکنی،گاهی که دراز کشیدم ماساژم میدی،خیلی وقتام دراز میکشی بامزه میگی مامان ماساژ،آخ من بخورمت شیرینم،یه چیز بامزه،به خاله میگی آگو یا آگوش،ربطی به خاله نداره اما خاله هات ضعف میرن برات با همون آگو گفتن،حالا چند روزیه یاد گرفتی هم میگی آله هم آگو،به منم میگی مهسا چون تلفظ مهناز سختته برات کوچولوی من،خیلی با مزه حرف میزنی،وقتی گرسنته...
18 دی 1393

*چرا مامان نبود*

سلام به عشقه خودم،اول از همه عذر میخوام بابت تاخیر در آپ کردنه وبلاگت،تو ماه های اخیر اتفاقات زیادی افتاد که باعث شد نتونم برای دخمل قشنگم بنویسم،مهمترینشم اسباب کشیه ما بود که خیلی یهویی بود،یکماه بعد از اسباب کشیه پدرجونینا،به  پیشنهاد خودشون خونه ی ما رو فروختیم و به خونه قبلیه اونا رفتیم چون واقعا جامون کوچیک بود،واقعا ازشون ممنونیم،حالا دیگه شما صاحب اتاق شدی و تو  خونه ی بزرگتر راحت تر برای خودت میچرخی  وبازی میکنی،خیلی از اسبابای ما هم از انباری و زیر تخت نجات پیدا کردن هههه،خدا رو شکر میکنیم واقعا،بعد از جابجایی یک ماه طول کشید اینترنتمون وصل شه،اینم یه دلیل برای آپ نکردن وبلاگ جوجو،از بس دیر اومدم واقعا نمی دونم چی...
18 دی 1393

*اثباب کشیه مادر جونینا*

آنیتا جونم  مادر جونینا روبروی ما خونه داشتن که عمه اعظمینا داخلش زندگی میکردن،بعد ساختن با همسایه هاشون و چند روزیه با ما همسایه شدن،امیدوارم که به سلامتی باشه و خیر،امیدوارم اون خونه پر باشه از اتفاقات خوب و شادی
5 آبان 1393

*عروسکم عروس شده*

میخوای عروس بشی قشنگترین عروس دنیا بزاری همه ی عروسکاتو واسه ی ما عزیز دلم این لباس رو برای عروسیه خاطره دختر عمم برای شما خریدم،اما شما اصلا دوستش نداشتی،کل مجلس هم نتونستم از شما عکس بگیرم،همشم چسبیدی به من و عزیز و کاملا دخمل بدی بودی،این عکسارم چند روز بعدش به کمک حباب ساز تونستم شکار کنم ههههههه،فدای شکل ماهت ...
4 آبان 1393

*ازآنیتا خانم بگم*

سلام یه دونه ی مامی،عسل مامی،شیرینم،عروسکم.....جونت برات بگه که بزرگ شدی،خانم شدی ماشالله،منم کیف میکنم شاهد بزرگ شدن شمام،انقدر شیرینی که دوست دارم بخورمت،فقط خوابت هنوز منظم نیست و خوب غذا نمیخوری،اینا ناراحتم میکنه،چند روزی به کمک شربت اشتها خوب میخوردی اما دوباره خوب نمیخوری،ماشالله ماشالله همشم درحال تکون خوردنی،حتی تو خواب هم آروم نداری،نغ و گریه،من و بابا رو صدا میکنی،شاید کابوس شبانه داری،،من زود پا میشم نازت میکنم و ماسازت میدی میخوابی،تاصبح منم نمیفهمم چطور خوابیدم،بابایی گاهی میگه برو اونورتر من حواسم بهش هست اما من عادت دارم کنارت باشم،خوب بگذریم کلی کلمات جدید یاد گرفتی،بخورم و بخوریم،مثلا میگی آب بخوریم،به بخوریم،عزیز بیا،مام...
4 آبان 1393

*یه شب به یاد موندنی با دوستامون در پارک ارم*

آنیتای مامانی یه شب برای اولین بار با دوستای گلمون خاله النازاینا قرار گذاشتیم و همو دیدیم،شما و اهورا هم کیف کردید و البته شیطونیم کردین،من و خاله الناز کشتی صبا سوار شدیم کلی کیف داد،باباها هم فوتبال دستی بازی کردن،شام هم کباب ترکی گرفتیم از ستارخان و رفتیم پردیسان خوردیم،انقدر خوش گذشت که دلمون نمیخواست ازهم جدا شیم،خاله الناز و همسرشون فوق العاده مهربون و متین بودن،اهورا هم قیافش جدی بود و دوست داشتنی،ناسلامتی آقاس دیگه ههههه، من و بابا خیلی دوستشون داشتیم،ای کاش نزدیک ما بودن،به امید دیدار الناز عزیزم این کادو رو خاله النازینا بهت دادن،دستشون درد نکنه ...
4 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد